mercredi 22 février 2012

معمار گورستان


                                           
 گوشه ای از منظومهء  «قمار در محراب»
اثر : م.سحر ، چاپ پاریس (خاوران) ژانویه 2000
    ...........................................................
       کرده ای بر دیگران نوحه گری
    مدتی بنشین و بر خود می گری !
                                       مولوی
                                                            معمـار گورستـــان


ای معمار ِ گورستان
در زندان ِ آزادی
مهماندار ِ عزرائیل
در ویرانهء شادی

رفت از محنت آبادت
چون صد قرن ، سالی بیست
یک دم در شبستانت
شادی را مجالی نیست

تاریک است ، تاریک است
آئین ِ سیه پوشت
همچون روح ِ احکامت
در  وجدانِ خاموشت

این آز است ، این آز است
کآمُخته ست با جانت
دکان است اسلامت
تزویر است قُرآنت

تدبیر تو ویرانی ست
ناموس ِ تو خونریزی
قانونت انیرانی ست
چون یاسای چنگیزی !

با غوغای دین ، در جنگ
دوزخ برفروزاندی
فرزندان ِ انسان را
هیزم وار سوزاندی

شیطان وش کلیدِ مرگ
هدیه ی کودکان کردی
با ذوق ِ شهادتشان
زی جنّت روان کردی!

نوشاندی شرابِ مکر
دشتِ مین سپاران را
وانگه تهنیت گفتی
خیلِ داغداران را

وینک بی نیاز از شرم
برگورِ شهیدانت
مکّارست بازارت
رنگین ست دکّانت

جای کشتگان خالی ست
خاموش ست غوغاشان
خوش جشنی ست جاهت را
روی استخوانهاشان


چون میراثِ اجدادیت
بر اجساد می نازی
همچون طبل می غُرّی
همچون گـُرگ می تازی

یعنی :« این شهیدان را
من کردم نثار ِ دین
دین : یعنی وجودِ من
من: یعنی مدارِ ِ دین !»

یعنی : جان فشانیدند
تا کامم به بار آید
یعنی : از بتی چون ممن
دین قـُدرتمـَدار آید

من قیّم شوم بر خلق
چون راعی ، رعیت را
ملک ِ خاص ِ خود سازم
حقّ ِ حاکمیت را

یعنی خون ِ اینان ریخت
تا من خود ولی گردد
وز کـِیـدم جهان رام از
شمشیر ِ علی گردد !

یعنی  کُشته از ملت
خاکِ گور از من باد
داغ و درد از مردم
بزم و سور از من باد

یعنی مُرده اند اینان
تا دستار تاج آید
ایرانی شود محجور
آزادی حراج آید

رفته ستند تا ما را
بر سرپنجه زور آید
ما با مَهدی و مَهدی
با ما در ظهور آید

رفته ستند تا قدرت
رامِ چنگِ ما گردد
ننگ ِ نام و نام ِ ننگ
نام و ننگ ِ ما گردد

یعنی : بی میانداری
حکم ِ حضرت باری
از شمشیر ما روید
بر عالم شود جاری

خواب ِ چارده قرنی
تعبیری نکو یابد
یعنی قهر ِ فرعونی
از ما آبرو یابد

یعنی دین تبر گردد
گِردِ باغ و بر گردد
دانش بی ثمر گردد
جادویی هنر گردد *

کین مشروعیت یابد
عُرف از شرع گردد کور
مذهب پی نهد مذبح
ایمان برکشد ساطور

انسان برّه سان آید
روحانی شود قصّاب
جان ارزان شود چون نفت
خون جاری شود چون آب

اینان مُرده اند ، اما
مرگی بارور دارند
بر دامان ِ گورستان
چون ما نوحه گر دارند!

مغرورند از این مردن
چون صاحب عزا مائیم
سلطانیم و بر صدریم
آقائیم و مولائیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
·        هنر خوار شد جادویی ارجمند
                              شاهنامه فردوسی


سلطانیم ، مذهب تاج
معصومیم ، دین اورنگ
صاحب امر ، عِند الصُلح
صاحب تیغ ، عِندالجنگ

فتوی دار ِ والا جاه
هم روحانی و هم شاه
بر کُلّ ِ قوا حاکم
سیف الله و قدرتخواه !

با صیت ِ انااَلمَهدی
پرچمدار ِ بدعهدی
پرچمدار ِ بدعهدی
با صیت ِ انااَلمَهدی !

نفخِ صور پُرغوغاست
قی داراُلامام اُلعصر
هذاالفتح ، هذاالفتح
هذاالنصر ، هذاالنصر!

اینان مُرده اند ، اما
هذاالنصر ، هذاالنصر
یعنی : کار ِ ما سکّه ست
فی دارُالامامُ العَصر

مُرده َستند و ما اینک
ارباب و اولوالاَمریم
هم عُرفیم ، هم شرعیم
ذوالحُکمیم ، ذوالاَمریم !

زین رو هم شب ِ دوزخ
هم روز ِ بهشت از ماست
این سو، سنگ سنگ از ما
وان سو ، خشت خشت از ماست

اینان مُرده اند ، اما
روی سُفرهء آباد
همچون نظم ِ اهل الموت
بر ما زندگی خوش باد !

حق با ماست ، با ما باد
یعنی خون گوارا باد
پای شرع ، پوتین پوش
دستِ جهل یارا باد !

---
ای معنای لامعنا
معناهات یعنی این !
ظلمت هات یعنی نور
بدعت هات یعنی دین !

ای معمار ِ گورستان
در زندان ِ آزادی
اینَت سور ، اینَت عیش
بر ویرانهء شادی !

lundi 20 février 2012

صورة الفقیه (از کتاب قمار در محراب)ـ






صورة الفقیه

بخشی از کتاب « قمار در محراب »ـ










  ابلیس فقیه است اگر اینان فُقها اند 
ناصرخسرو

 صورة الفقیه

به نام تو نفرین
که ذلت ِ نامی
صدای فریبی
سرشت ظلامی

به سکوتی که بشکنی
به دمی که فروبری
به نمی که به لب زنی
به دمی که برآوری !

زمین تو نفرت
زمان تو نفرین
قرین تو شومی
قران تو نفرین

با صدهزار گواهی
افسانه ای به تباهی
عمر ِ تو عُمرِ قساوت
عصر تو عصر سیاهی !

با جهلی دیریینه
سرشاری از کینه
منفوری ، منفوری
برقدرت مسحوری
شرّی ، شومی ، خسرانی
دین خواهی ترفندت
جلاّدی ، زندانبانی
آزادی در بندت

منبر تو دار است
مسجدت ضرار است*

کردی به مکر و حیله
الله را وسیله

اسلامت تزویر است
تسبیحت زنجیر است
اورادت تکفیر است
ارشادت تعزیر است
نیرنگت خونین است
با آگاهی در جنگی
جنگ فزار تئ کین است

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 *  اَتّخِذوا مسجداً ضَراراً و کُفراًو تفریقاً...
آنان مسجدی برپای داشتند از برای زیان رسانیدن و کفر و جدایی افکندن...
قرآن کریم ، از آیهء 107 ، سورهء نهم ، و مولوی گفت:
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند    با خدا نرد دغا ها باختند !




خدا وسیلهء توست
اسلام حیلهء توست
ایران از تو ویران شد
بنیادت ویران باد
ای دور از انسانیت
دور از تو ایران باد !

از جهلی، از ننگی
با دانش در جنگی

بر قدرت حریصی
دروغ شیوهء توست
درختی خبیثی
فریب میوهء توست

ای آفتِ اندیشه
برکنده بادت ریشه !

منحوسی ، منحوسی
دزدیدی ایمان را
ویروسی ، ویروسی
آلودی ایران را

خودکامگی خدایت
دین فرش زیر پایت
کاخ کینت آبادان
از همت جلادان

الله را ربودی
راه قدرت گشودی
پیمانت را شکستی
دستار خونین بستی
بر تخت کین غنودی
استبداد آزمودی

بستی به صد عجایب
راه امام غایب

گفتی حکومت تو
قائم به قامت اوست
وین محشرالاراذل
صبح  قیامت اوست

آشفتی آرامش را
غارت کردی نامش را
آلودی اسلامش را

دین سفرهء نان کردی
از شرع دکّان کردی
هر بد به ایران کردی
با نام قرآن کردی

بر قدرت شیدایی
آشوبی غوغایی
قصابی تدبیرت
اسلامت تزویرت

مسجد شرارتگاهت
اوباش جُنداللهت

هم شیخی ، هم شاهی
دُم در خُم روباهی
بدیُمنی ، منحوسی
پنداری طاووسی

باد است این بر کوست
طشت است این بر بامت
رسوایی ، رسوایی
خود ننگ است ، این نامت !

ای مکّار ، ای مُفتی
در پوچی ، هنگفتی !

ای اوستاد حیلت
در جامهء فضیلت
راهت نه جز تباهی
طبعت نه جز رذیلت

ای فتنه جو ، ای دانی
ای منشاء نادانی
جز کشته و جز تبعید
جز وحشت و ویرانی
از ریش و از دستارت
نفعی نبُرد ایرانی !

بدی ،  بدی ، بدی ، بدی
به نام دین ایزدی

نیست به غیر کینه ات
خشت و گِل ِ مدینه ات

در کنف ِ عبای تو
دیو تنوره می کشد
آتش فتنهء تو را
هیمه به کوره می کشد
پرچمِ آیه می برد
بیرقِ سوره می کشد

وای به روزگارت
وین نظمِ نابکارت

جهل و فریبت
ذاتِ جبلّی
غایت ِ شوقت
غارت ملی
ای همه فاسد
ای همه افسد
قهرِ مجسّم
جهل ِ مُجسّد
از تو نزاید
زاده به جز شرّ
وز تو نبندد
نطفه به جز بد
صوتِ فریبت
سورهء قرآن
دشنهء جورت
شرع محمّد

از خون مست و سرخوشی
عربدهء توحشّی
دست ِ که ای که می زنی ؟
تیغ ِ که ای که می کشی؟

درکار نهب و غارت
مزدور از چه داری؟
بر انهدام ِ ایران
دستور از که داری؟

تو آلت ِ چه حیله ای؟
کرم ِ کدام پیله ای؟
نفع ِ که را لئامتی؟
کید ِ که را وسیله ای؟
وحش ِ کدام جنگلی؟
خوکِ چه سرطویله ای؟

خدا پیمان شکن نیست
ایمان دروغزن نیست
قرآن ، فریب کردار
دین دشمن وطن نیست

ای مظهر الرّذائل
وز هر فضیلت عاری
خشت چه قالبی تو؟
وین خصلت از که داری؟

از نطفهء که زادی؟
 زینگونه بد که زادت؟
قُبح نهادت از چیست؟
وز کین که پی نهادت؟

ناجنسی از کجا بُرد
شالوده و نژادت؟

بد کنی و بد گویی
یا علی مدد گویی

عاشقی بر ریاست
نان خوری از سیاست
تُف کنی بر تقدّس
گُه زنی بر قداست

گر تو را واجب آید
پرده ها می درانی
آدمی خواره ات را
واجبی می خورانی
از ره فاضلابش
 می فرستی به دوزخ
در عزایش به مسجد
می کنی آوخ  آوخ !

لاش ِ گندیده اش را
زی شهیدان ِ شیعه
می فرستی تبرّک
می سپاری ودیعه !

کید تو بی کرانه ست
مقصدت غصب خانه ست
می نویسم به تکرار
مذهب و دین بهانه ست!

روز به روز و شب به شب
لحظه به لحظه ، دم به دم
خطبهء تخت و منبرت
ستم ، ستم ، ستم ، ستم
عربدهء مناره ات
عدم ، عدم , عدم  ، عدم

مرگِ عمامه بر سری
جهل ِ عبا به پیکری
کیدِ فراز منبری
حُکم گذار کشوری

بدا زمان ، بدا زمن
وحشت در لباس دین !


خُسرانباری
ظلمت کیشی
فکرت سوزی
مرگ اندیشی
مُشتی جهلی
مُشتی ریشی

گفتار تو دروغ آموز
رفتار تو شقاوت توز
کردار تو عداوتگر
پندار تو عدالتسوز

به جز بهیمی
هنر چه داری؟
از آدمیت
خبر چه داری
قساوتِ دل
به حدّ کامل
تو راست حاصل
دگر چه داری؟

دی ، دانا می گفتندت
نک ،  دانی می گویندت
«روحانی » می گفتندت
رو ! * «جانی» می گویندت !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* صیغهء امر از مصدر رفتن .


دشمن نکرد این باتو
نفس ِ حریصت کرده ست
خُبثِ درونت زینسان
پَست و خبیثت کرده ست
بر استان ِ قدرت
دین کاسه لیست کرده ست
بر گِرد ِ خوان یغما
وحشت ،  پلیست کرده ست
از فرق سر تا نعلین
خون خیسِ خیست کرده ست

بدا به حال ِ زار تو
دردا روزگار تو !

برون کرده ای نعلین
کنون چکمه می پوشی !
به تعزیر می بندی
به کشتار می کوشی !

به دستی کلاشنیکُف
به دستی ست قرانت
در این روسیه بازار
دونبش است دکّانت


سیاهی و وحشت را
سپاهی به صف داری
سگان را کفی مردار
خران را علف داری
مُسلسل به دست از کین
دهان پر ز کف داری
جهان سوزی و غارت
همین یک هدف داری
برآنی که این فرمان
ز شاه نجف داری
قلم دور باد از شرم
جوی گر شرف داری !

 ............................................... 
 سروده 1999 ـ پاریس 
م.سحر






کتاب « قمار در محراب » در ژانویه 2000 از سوس انتشارات «خاوران» در پاریس انتشار یافته است.




samedi 18 février 2012

قسمت اول نمایشنامه «حزب توده در بارگاه خلیفه»ـ


این روز ها در رسانه های فارسی زبان خیلی از حزب توده و تاریخ این حزب سحن می رود به ویژه رسانه دولتی فارسی زبان انگلیسی (تلویزیون بی بی سی) برنامه های پر و پیمانی در این زمینه تدارک دیده وتوجه ایرانیان را به اظهار نظر ها و نقدها یا ستایش های برخی کاردانان و کارداران و متخصصان و تاریخگزاران و سیاسیون چپ و راست جلب کرده است.
حقیقت این است که اینجانب هم که در آن سالها دانشجویی بود سی ساله و در پاریس به درس و مشق دانشگاهی اش در زمینه تئاتر و جامعه شناسی اشتغال داشت ، به تأثیر از نقش بسیار مخرب و خائنانه ای که حزب توده و به ویژه دبیرکل جدید این حزب یعنی نورالدین کیانوری در سالهای 57 تا 61 در عرصه سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران ایفا می کرد ، سکوت در برابر واقعیات تلخ جاری بر کشور را تاب نیاورد و به نگارش نمایشنامهء منظومی پرداخت به نام « حزب توده در بارگاه خلیفه» که در آغاز سال 61 در پاریس چاپ شد و بسیار مورد توجه ایرانیان واقع گردید و یکسال بعد چاپ دوم آن هم انتشار یافت اما دیگر قهرمان اصلی نمایشنامه به قربانیان نظام ولایت فقیه پیوسته بود و سراینده ، پخش کتاب را هم متوقف کرد زیرا قصد نداشت که نمک به زخم کسانی بزند که دیگر از قربانیان نظام بودند اگرچه خود پیش ازین خدمتها به حکومت کرده بودند و ای بسا بدون وجود حزب آنان و رهبری حاکم بر حزب آنان حکومت ملایان در ایران استقرار نمی یافت و من همچنان بر این عقیده ام که بدون حضور و نقش حزب توده و حمایت های روسیه شوروی و انترناسیونالیسم سرخ اردوگاهی در سالهای نخستین انقلاب و بدون خدمتی که رهبری این حزب به نورسیدگان حکومتگر دینی کرد محال بود که استبداد دینی بتواند در جامعه ما ریشه بدواند و آنچنان که دیدیم بر هست و نیست ملت ایران چنگ بیندازد.

به هر حال همچنان که نخستین بیت این نمایشنامه گواهی می دهد:
در سال هزار و سیصد و شصت 
راوی قلمی گرفت در دست
تا قصهء شام تار گوید
از ظلمت روزگار گوید
الی آخر

اکنون بیش از سی سال از سرودن این نمایشنامه منظوم گذشته است و منهم بدون آن که قصد تازه کردن رنج کسانی را داشته باشم که هم دنیا را باختند و هم آخرت را ، تصورم این است که این نمایشنامه علاوه بر این که سندی ست سیاسی و تاریخی ، یک اثر ادبی طنز آمیز هم هست و به گمانم نخستین و تا امروز (اگر اشتباه نکنم) تنها نمایشنامه طنزآمیز منظوم دکومانتر و سیاسی در زبان فارسی ست. حتما ضعف ها و عیب و ایراد های خودش را هم دارد و به هرحال هم من به عنوان نویسنده حق دارم نوشته خود را که سالها در محاق سکوت در تبعید بوده و اندک ایرانیان داخل کشور که از آن مطلعند ، به مخاطبان و دوستداران چنین آثاری عرضه کنم و هم دوستداران و علاقمندان به چنین اثری (خواه جنبه سیاسی ن برایشان مهم باشد ، خواه جنبه ادبی و طنز آمیز آن) نیز محق اند تا آنرا در فضای آزاد اجتماعی گردش اطلاعات در دسترس داشته باشند و بخوانند. این است انگیزه من در انتشار اینترنتی این اثر ونه دعوای سیاسی یا عقیدتی با بازماندگان حزبی که امروز دیگر چندان حضور واقعی هم ندارد.


من بخش نخست آنرا همینجا از نظر شما می گذرانم و بخشهای دیگر را هم به مرور عرضه خواهم کرد

................................... حزب توده در بارگاه خلیفه
شبیه ها
امام
کیانوری
آخوند صاحب منصب
مکتبی از جناح دور اندیش
ابوشنیع (یکی از سران پاسداران)
پاسدار
دو یا چند آخوند
دو یا چند عنصر (مکتبی ـ توده ای)
خر ( که با عرعر گهگاهی و تکان خوردنِ افسارش حضور خود را اعلام می دارد.)
حضّار (متشکل از افراد حاضر در صحنه)
شاهدان
گوینده
کودک (بین 8 تا 10 ساله)
تصاویر (اسلاید ها)
تماشاگران ( که ناظر صحنه اند)

چند نکته نسبتاً ضروری
فضای صحنه تقریباً چنین است :
در عمق صحنه پرده ای ست سفید. سمت ِ راست و چپِ این پرده در موقع مناسب به توزیع اسلاید اختصاص خواهد داشت.
در وسط پرده آرم وارونهء «دولت امام » که به رنگ سیاه است دیده می شود. از شمشیر میان آرم خون جاری ست. 
در مقابل آرم ، بر زمین تخت ِ فقیه قرار گرفته است و در برابر تخت فقیه یک کرسی ست که با پارچه ای به رنگ سبز پوشیده شده است. 
در طرف راستِ صحنه دری ست با قفل بزرگی از آهن که پاسداری مراقب دائمی آن است. در سمت چپ صحنه منبری ست پوشیده از پارچه ای سیاه .
لباس ها ، آرایش و لوازم دیگر موجود در صحنه به تخیل و ذوق اجرا کننده یا خوانندهء این نمایشنامهء منظوم واگذار شده است.

مجلس اول

نوری کم رنگ ، قسمت بالای صحنه ، تخت ِ فقیه و آرم ِ دولت ِ امام را نشان می دهد. در سایهء مبهم این نور حضور افراد درون صحنه احساس می شود.
درآمد نمایش را صدای گوینده آغاز می کند:

گوینده

در سال هزار و سیصد و شصت
راوی قلمی گرفت در دست
تا قصهء شام ِ تار گوید
از ظلمت ِ روزگار گوید
آن سال که سال ، سال ِ خون بود
سال ِ بد ِ سُلطهء جنون بود
دیوانهء خون هوای خون داشت
در خوردن ِ خون ، جنون ، جنون داشت
آن سال که ننگ حُکم می کرد
سالی ست سیاه ، سهمگین ، سرد
ای وَهم ِ دراز و نَفس ِ سردی
ای سال برو که برنگردی
این درد که با کلام ِ راوی ست
جز جلوه ای از زمانه اش نیست
هرچند که زنگ ِ کینه دارد
زخمی ست که او به سینه دارد
طرحی ست میان ِ خون و لبخند
در دامنهء رهایی و بند
آهی ست ز ناله های گلگون
با صبح ِ ستم نشسته در خون
رنگی ز حضور ِ روسیاهی ست
آئینهء کوچک ِ تباهی ست
یک جرعهء بیکران ِ درد است
یک لحظهء روزگار ِ سرد است
یک بهره ز شــِکوه های خفته ست
یک نکته ز عالمی نگفته ست
گویندهء عاشق آن کسانند
کاندر دل ِ شب سرودخوانند 
آن شیردلان ِ چنگ درچنگ
با دیودلان ِ رنگ در رنگ
آنان که نهفته اند در جان
فریاد ِ عظیم ِ خلق ِ ایران
تا حنجره ها به خون بشویند
اسرار نهفته را بگویند
این ما و صدای آشنایی
فریاد ِ سپیدهء رهایی
این ما و صدای خون ِ یک خلق
فریاد ِ هزار خون زیک حلق

( با صدای بوق یا کرنایی که «سرود رسمی» دولت امام را می نوازد، نور صحنه آرام آرام روشن می شود.حضار در برابر تخت فقیه به ردیف نشسته اند. پاسدار با مسلسل ِ خودکار خویش در کنار در مراقب ِ حضاّر است.
صدایی شبیه به صدای پای خر شنیده می شود. با هِی هِی و هُر هُر شخصی وارد می شود که افسار خری را به دست دارد. این شخص امام است. از خودِ خر جز افساری پیدا نیست. حضار به سرعت از جا برمی خیزند و همراه با بوق که اکنون بلند تر شده است« سرود رسمی » را در کمال خشونت مکتبی می خوانند.
امام که میخ طویلهء خر را به تخت ِ فقیه کوبیده است ، بر تخت مستقر می شود و با حرکت دست خوانندگان ِ «سرود رسمی» را رهبری می کند. از «سرود رسمی» دولت امام که به هوار دیوانگان شبیه است جز ترکیبی از کلمات « انگلیم » و «انگل» ، چیز دیگری برای تماشاگران مفهوم نیست.
همراه با اوج گرفتن «سرود رسمی » خر شروع به عر عر می کند. اختلاطِ اصوات رهبری امام را مشکل کرده است.
امام لحظه ای مکث می کند . بعد با خشونت رو به طرف ِ خر ) :

امام

لکن بَـســـَه عَر عَر ِ اضافی
(رو به حضار که هنوز مشغول خواندن اند) :
این صوت ِ بهیمـــَه هست کافی
(حضار سکوت می کنند)
ای جمع ِ گریختــَه ز جنگل
لکن بَســـَه انگلیم ، انگل
لکن بَســَه عرّ و عـَـرّ دائم
اصوات ِ حکومت ِ بهائم
( رو به آخوند صاحب منصب ) :
یا شیخ بگو به محضر ما
مجلس زچه مقصد است برپا؟
( آخوند صاحب منصب قدمی پیش می نهد و طوماری از جیب بیرون آورده آغاز می کند):

آخوند صاحب منصب

با حمد و ثنای قائد ِ ما
قبل از همه َ بسمه تعالی

امام

خوب بعد ؟
آخوند صاحب منصب

از اینکه رهبریت
داده ست به حاضرین اجازت
تا جمع شوند جمله اینجا
در محضر ِ پیشوالی والا
از جانب جمله مکتبیون
هستم ز امام ِ خویش ممنون

کیانوری

(با اشاره به خود)
از جانب بنده نیر

امام

ساکت !

پاسدار
(به کیانوری) :

مرتیکه نمک نریز !

امام 
(به پاسدار )

ساکت !
مقصود چه بوده است لکن
زین جمع شدن به محضر من ؟

آخوند صاحب منصب 

( از روی طومار می خواند) :
باری پس از انتظار ِ بسیار
تصمیم گرفته ایم این بار
تا یک شب ِ باشکوه و عالی
در ساحت ِ بار عام ِ والی
برپای کنیم و شادمانه
گوئیم به مردم ِ زمانه
کاین عصر حکومت الهی
دوران ِ کبیر ِ شیخ شاهی
بسته ست به یُمن ِ رهبریت
از پشت دودست ِ بربریت
درضمن ، رئیس ِ حزب ِ توده
اظهار به بندگی نموده
در مجمع ِ ما شده ست حاضر
تا نزد ِ امام و جمع ِ ناظر
تشریح کند بدون حاشا
تاریخ ِ کبیر ِ حزب ِ خود را
زین روی کمیته ای به تعجیل
شد با نظر ِ امام تشکیل
باری هدف از کمیتهء فوق
این بود که حاضرین ِ باذوق
همراه ی امام ِ اهل ِ دانش
برپای کنند یک نمایش
هرچند بنا به امر ِ معلوم
طبق ِ سُنن و اصول ِ مرقوم
اجرای تیارت مکتبی نیست
با اینهمه یک سه چار سالی ست
اوضاع ِ نمایش است محشر
بر صحنهء روزگار ِ کشور
زیر ِ عَـلــَم ِ جناب ِ والی
بازار ِ تیارت هست عــالی
اوباش و خر و فقیه و مـُــّلا
دارند بر عهده نقش ِ بالا
ضمناً جناب ِ حزب توده
بازیگر ِ خوب و آزموده
دارندهء نقش ِ بیضه بازی ست
زین روی از او امام راضی ست
با اینهمه بنده نیست چندان
راضی ز حضور ِ شخص ِ ایشان
این حزب که حزب ِ بی حیایی ست
دارندهء اعتماد ِ ما نیست

(با اشاره به کیانوری)
این شخص اگرچه سربه راهـــَه
اغواگر و آب ِ زیر ِ کاهـــَه
زینروست که آشکار و پنهان
دعوای من و جناب ِ ایشان
در صحن ِ تیارت ، زرگری نیست
چون لایق ِ نقش ِ نوکری نیست

امام

یا شیخ ، بس است قصــه کم دار
اوقات ِ عزیز مغتنم دار
(به کیانوری)
نوری چه عجب به محضر من

کیانوری

قربان چه سعادتی ست ! 

امام 

احسن !
خوب نقش ِ تو چیست نوری امشب
در جمعِ برادران ِ مکتب

کیانوری

قربان رُل ِ بنده خایه مالی ست*
با اینهمه ، امر ، امر عالیست

امام

لکن به حضور انور ما
منظور تو بوده است گویا
تشریح ِ امور ِ حزب ِ مشهور

کیانوری

قربان ، بله ، من به حدّ مقدور
در ساحت ِ باشکوه ِ عالی
معروض شوم به عرض والی
یک مختصری ز ماجرا را
بخشی ز روند ِ حزب ِ ما را
البته اگر دموکراتیک وار
برخورد کنند جمله حضّار
افراد ِ جناح ِ تند ِ حاکم
در محضر این امام ِ عالم
با ما بکنند مهربانی
آئیم سراغ ِ قصه خوانی
آغاز کنیم ماجرا را
توضیح دهیم حزب ِ ما را

پاسدار

هندونه نذار بی مروبت
زیر ِ بغل ِ امام ِ امّت

امام

(به پاسدار)
خاموش پسر !
(به کیانوری)
بگوی لکن
تاریخچـــَه را به محضر ِ من

کیانوری

بهتر که به گردش ِ توریستی
دور از جر و بحث ِ سکتاریستی
فارغ ز کناه و شرمساری
با هم بکنیم خرسواری
گشتی بزنیم توی تاریخ
بی خنجر و بی چماق و بی سیخ
باشیم به همدگر دموکرات
محفوظ شویم از بلیّات
دور از سابوتاژ ِ لیبرالی
با حضرت مُستطاب عالی
ما قصهء خویش باز گوئیم
با محرم ِ راز ، راز گوئیم

آخوند صاحب منصب

هی تند نرو نوادهء شیخ
همکاسه ی گرگ و زادهء شیخ
ما مثل ِ تو دیده ایم خیلی
ما را به تو نیست هیچ میلی
بین ِ خطر ِ جنابعالی
با جمع ِ سران ِ لیبرالی
البته که نیست هیچ فرقی
آنها همه غربی و تو شرقی
گم شو که تو هم خرابی از بیخ
رو کن به زباله دان ِ تاریخ

امام

لکن بَــســَه ، بسمه تعالی
(به کیانوری که رنجیده خاطر از گفتار آخوند صاحب منصب
سر به زیر انداخته است)
لکن سرتو بیار بالا
(کیانوری سربلند کرده به امام نگاه می کند)
گوشم به تو بود ، جان ِ نوری
از توپ و تـَشــَر نباش توری
تاریخچهء حزب ، بی کم و کاست
در محضر ما بگو رُک و راست

کیانوری

(درحالیکه دست امام را می بوسد)
من نوکرتم امام اعظم
پامنبرتم امام ِ اعظم

پاسدار

هو ، اِنقــَذه وِر نزن کیانور
از اِنقــَذه نوکری چه منظور؟

کیانوری

(ترسیده ، رو به پاسدار):
والاّ چی بگم ؟ امام امت
کرده ست به شخص ِ بنده رحمت
داده ست به نوکرش اجازه
فرموده که راه ِ بنده بازه
تا قصهء حزب ِ ما در اینجا
مطرح بشود بدون حاشا
حالا که شما به شخص بنده
گویید مطالب ِ زننده 
با سبک ِ رکیک و دگماتیستی
کوبید مرا اپورتونیستی
ناچار خموش می شوم من
دو چشم و دو گوش می شوم من

امام

(رو به حضار):
لکن خفــَه شید همـــَه با هم
(رو به کیانوری)
بی دغدغه ، بی زیاد و بی کم
دنبال بکن روایتت را
تاریخچــَه و حکایتت را
لکن همـــَه را بکن فراموش
به طعنـــَه ی حاضرین نده گوش

کیانوری 

(خوشحال)
لبیک به رهبر کبیرم
دستور بده که من بمیرم
اکنون که امام امت ِ من
اینطور کند رعایت ِ من
پس راحت و پوست کنده و راست
گویم همه چیز بی کم و کاست
بی دغدغه از جناح تند رو
با تجربیات ِ کهنه و نو
در خدمت این امام ِ امت
تاریخچه را کنم حکایت
تا مایهء این خمیر داند
خوشرقصی ِ این حقیر داند
البته که من سریع و چکـّی
گویم ز هزار نکته یکـّی
شب نیمه و موقع نماز است
خوشرقصی ِ حزب ِ ما دراز است
پس قصهء حزب ِ توده را من
آغاز کنم به سبک ِ اَحسَن
در دورهء سُلطهء رضاخان
پنجاه و سه تن شدند زندان
وقتی که زمانه گشت آباد
پنجاه و دو تن شدند آزاد
آنکس که ز دیگران جدا شد
قربانی ِ آمپول ِ هوا شد
هرچند چراغ ِ چشم ها بود
اندیشهء او ز ما جدا بود
او آینه دار ِ معرفت بود
الهام ده ِ مجاهدت بود
او مرد ِ زمانه بود امــّا
نامرد ِ زمانه ، حضرت ِ ما
ما میوهء باغ ِ فتحعلیشاه
او مشعله دار ِ نسل ی آگاه
او چشم و چراغ ِ خلق ِ ایران
ما مردم ِ کاخ در شمیران
زینروی بسی تلاش کردیم
از دستهء خود جداش کردیم
در مورد ِ پیر ِ دیر ، کامبخش
این شایعه بین ِ جمع شد پخش
کاین شخص به سبک ِ آنچنانی
لو داد روابط ِ ارانی
وان مشعل ِ معرفت به زندان
افسرد به همت ِ رضاخان
ضرب المَثــَلی ست باستانی
روشنگر ِ قصهء ارانی
بهتر که من و جناب حضّار
باشیم از آن مَثــَل خبردار
(با اشاره به کودک)
زان طفل که ایستاده آنجا
خواهیم که گوید آن مَــثــَل را

(حضار متوجه کودک می شوند، کودک آرام به جلو صحنه می آید، 
با فاصله از حضار، پشت به تماشاگر و رو به حضار
نامه ای از جیب بیرون آورده می خواند ):

کودک

خَس بهرِ چه دیرمان تر از گــُل؟
کوتاه چراست عُمر ِ بلبل؟

(روی سخن کودک با امام و کیانوری است. 
حضار با تعجب به کودک می نگرند)

از چیست که خیل ِ کرکس و مار
بر خاک کنند عُمر ِ بسیار ؟
کوتاه چراست عُمر ِ دُراّج؟
گــُل از چه به باد می دهد باج؟

( امام که عصبانی ست با انگشتان گوش های خود را گرفته است)

پاکان زچه رو روند در خاک؟
دنیاست چرا به کام ِ ناپاک؟

امام 

(با عصبانیت فریاد می کشد) :

واحَیرت از این فساد فی الاَرض
شد کار ِ خدا کساد فی الارض

( رو به یکی از آخوند ها که مشغول خوردن است )
قاضی ، بکش این جوان ِ گستاخ
ای آخ از این زمانه ، ای آخ!

( پاسدار کودک را با تهدید اسلحه از صحنه خارج می کند.
آخوند که همچنان مشغول ِ خوردن است به دنبال ِ او
از صحنه خارج می شود . امام ادامه می دهد)

ایمان و شریعت از میانـــَه
رفته ست مگر در این زمانــَه؟

( رو به آخوند صاحب منصب)

این کودک ِ غیر ِ مکتبی کیست؟
لکن تو بگو ز فرقهء چیست؟

آخوند صاحب منصب
( دستی به ربش می کشد)
والا...
طفلی که زبانش اینچنین است
از طایفهَ ی منافقین است

( خارج از صحنه صدای چند گلوله و فریادِ کودک شنیده می شود ، 
امام نَفـَس راحتی می کشد و چهره اش از هم باز می شود)

پاسدار

قربون اگه اِجزه مِجزه دارم
راجع به طَرَف سند بیارم
من فِرک می کونم که طلف ِ معدوم

امام

(فوراً)
لکن همــَه چیز هست معلوم
این قصـهّ سر ِ دراز دارَه
اسلام به خون نیاز دارَه
باید بکشید مُفسدین را
اطفال ِ صغیر ِ ضّد ِ دین را
(به کیانوری)
لکن ز مثال دست بردار
اندازَه و حدّ خود نگه دار
دنبال بکن روایتت را
تاریخچــَه و حـَکایتت را

کیانوری

با عرض ِ هزار عذرخواهی
من معترفم به روسیاهی
منظور ِ من این نبود اصلَن
وقتی ز مثال دم زدم من
فکر ِ دگری مرا به سر بود

(در حالیکه بر سر خود می زند) :

این کلّه زفکر برحذر بود
پنداشتم از روی خریت
کاین طفل بوَد ز «اکثریت»
اما متأسفانه بدجور
تعبیر شد آن مثال ِ منظور
چاکر به طریق ِ ابلهانه
پنداشت که مردم ِ زمانه
کورند و کرند یا سفیه اند
مرعوب ِ ولایت ِ فقیه اند
افسوس که این حقیقت ِ مات
اینک به وضوح گشت اثبات

(صحنه فیکس می شود ، تصاویر مناسب با سخنان گوینده
بر پرده ها ظاهر می شود )

گوینده

کانان که خرند یا سفیه اند
هیزم کش ِ درگه ِ فقیه اند
وآن ملتِ انقلاب کرده
بنیادِ ستم خراب کرده
هرگز به فریب ِ شیخ ِ بی پیر
گردن ننهد به کـُند و زنجیر

(تصاویر از پرده ها محو می شود ، صحنه به حالت عادی باز می گردد)

امام

( به کیانوری)
لکن به کجای قصــّــَه بودی؟
راجع به چه بحث می نمودی؟

کیانوری

قربان ِ امامت ِ سخن سنج
آنجا که به ابتکار میرپنج
فرزند زمان ما ارانی

امام

چون کودک ِ فوق گشت فانی

کیانوری

القصه چو سر به نیست شد او
ما جمله شدیم جمع یک سو
هرچند میان ِ ما تنی چند
از مردم ِ پاک نیز بودند
لکن همه را به سبک ِقاجار
کردیم به خانه ها گرفتار
ایجاد ِ فراکسیون نمودیم
از دستهء خود برون نمودیم
وین قصهء تلخ از بُن و بیخ
ثابت شده با گذشت ِ تاریخ
در سال هزار و سیصد و بیس
این حزب کبیر گشت تأسیس 
پیداست ز خاندان ِ قاجار
در داخل ِ حزب بود بسیار
از جمله خودِ من و عیالم
بعضافهء خان عمو و خاله م
تخم ِ فئودال و شاهزاده
از نـُطفـهء مردم ِ نژاده
پاشید به شیوهء ستوده
روئید نهال ِ حزب توده
البته در این زمینه سازی
تاریخ چنان نمود بازی
کاین حزب ِ کبیر پا بگیرد
در محضر ِ توده جا بگیرد
منظور که چنبر ِ زمانه
چرخید به طور دوستانه
کشور به کشاکش ِ جهانی
درگیر شد و به کامرانی
ما جمله شدیم انقلابی
رفتیم توی چلوکبابی
وین حزب که لُبّ ِ انقلاب ایت
از معجزهء چلوکباب است
آنروز جهان شلوغ تر بود
چون خط ِ امام خر تو خر بود
بازی به دو تیم بود تقسیم
کشور به دو نیم بود تقسیم
یک سوی قشون ِ انگلیسی
می کرد به مملکت رئیسی
در سوی دگر قیادهء روس
با خاک ِ شمال بود مأنوس

امام

(حرف کیانوری را قطع می کند)

بلــَه همـــَه را صحیح گفتی
لکن کـَمَکی وقیح گفتی
شخصاً همــَه را به یاد دارم
لکن به تو انتقاد دارم
دروازهء اجتهاد بازَه
لکن به تذکری نیازَه
وقتی به امام روبرویی
باید همــَه چیز را بگویی

کیانوری

قربان ِ امام ِ بادرایت
من نقد ِ تو را کنم رعایت
سوگند به ریش باصفایت
هرچیز که کرده ام حکایت
چون جمله ز روی اعتقاد است
ناچار بری ز انتقاد است
با اینهمه از امام ِ محبوب
درخواست کنم به شیوهء خوب
در مورد ِ حرفهای بنده
دروازهء نقد را نبنده

آخوند صاحب منصب

(در حالیکه حرفهای کیانوری را قطع می کند به امام ) :

ای قائد ِ امّت ِ کبارم
معذورم و انتقاد دارم
حرفی زنم از روی نجابت
بشنو زمن و بکن اجابت

(با اشاره به کیانوری)
این شخص تعلــّـُقش عیـــانــَه
هرچند که خوش سر و زبانـــَه
لاشرقیــَه لاغر بیـــَه هربار
چون سورَه ی حَمد بر زبان آر
اکنون که دو دست ِ غرب بستیم
پای چپ و راستش شکستیم
مگذار که شرق ِ بی مروّت
با جامهء یاری و اخوّت
در پای خرت نماز خوانـَد
مرثیــَهء دلگداز خوانـَد
این نوری ِ مارخوردهء پَست
قاپ ِ تو بدزدد و شود مست

کیانوری

(دست به سوی آسمان با آه و ناله )
ای جــّد ِ کبیر من تو بشنو
(رو به امام )
ای رهبر پیر من تو بشنو

(رو به آخوند صاحب منصب)

این شیوهء کار سکتاریستی ست
تهمت زنی ِ اپورتونیستی ست
سوگند به هرکه در بهشت است
این نحوهء اتهام زشت است
من نوکری ام به خط خوانا
با نثر ِ شکوهمند و شیوا
ثابت شده است از بُن و بیخ
در صفحهء پر غرور ِ تاریخ
انصاف بده امام ِ عُظما
هستند در این جهان به جز ما
جاسوس و وطن فروش و مزدور؟
هیزم کش ِ ارتجاع منفور
کاینگونه به خلق خنجر از پشت ـ
کوبند و نشان دهند انگشت؟
یعنی به خدا که اوست خائن
من نیستم ، آن عدوست خائن ؟

امام

دلکیر نشو نوادهء من
ناموس گرو نهادهء من
هرچند مخالفت شدید است
با هیئت ِ دولتم بده دست

(کیانوری در حالیکه اشکهایش را پاک می کند ،
دست آخوند صاحب منصب را می فشارد)
تا دور شویم از بلیّات
بر آل ِ خودم سه بار صلوات

حضّار
(سه بار )
الهم صلی علی امام امت و آل امام امت


امام

(به کیانوری)
وقتی به تو انتقاد کردم
در حرف ِ تو اجتهاد کردم
یک واقعه ای به یادم آمد
که از دهن ِ تو در نیامد
آنطور که گفتم ، ای نوادَه
قاجا زدَه و شیخ زادَه
وقتی به امام روبرویی
باید همهَ چیز را بگویی

کیانوری

(با حالتی فلک زده)
قربان ِ وجود ِ نازنینت
پیراهن ِ من به زیر ِ زینت
هرچیز نگفته ای اگر ماند
باید که صریح بر زبان راند
اکنون زخود ِ جنابعالی
یعنی ز حضور شخص ِ والی
درخواست کنم که پوست کنده
گویند نگفته های بنده

امام

راجع به حکایت ِ تو فی الحال
بهتر که نیاوریم اشکال
لکن به زمان جنگ دوم
از هند شدیم راهی ِ قـُم
یک روز که کاروان ِ والی
می رفت ز روی بی خیالی
ناگاه سواد ِ شهر ِ کرمان
زان سوی کویر شد نمایان
با عائلــَه خستـــَه و فتادَه
از روی شتر شدیم پیادَه
ناگاه جوانکی به تکریم
در پای شتر نمود تعظیم
گفتیم که : کیست این ستودَه
گفتند : رئیس ِ حزب تودَه
گفتم : پسرم چه نام داری؟
زینجا به چه مُلک رهسپاری ؟
گفتا : شیخا ترا غلامم
اسکندری آمده ست نامم
این نادرَه نوکر ِ کمینــَه
راهی ست به مکــَــّه و مدینــَه
گفتم که : برو خدا پناهت
پشم ِ شترم شود کلاهت
این مرد ِ غیور ِ اهل ِ ایمان
منظور که میرزا سلیمان
آموخته بود مذهب و دین
از شاه ِ شهید ، ناصر الدین
هرچند که حزب ِ توده ای بود
دیندار و خداشناس می بود

کیانوری

گر محضر ِ حضرت ِ امامت
منت نهد و کند کرامت
گویم سخنی به طرز ِ شامل
تا واقعه را شود مکمّل

امام

لکن ز تعارفات ِ بسیار
ای طفل ِ صغیر ، دست بردار

کیانوری

ای من بشوم حنای ریشت
(امام لبخند می زند)
چون برّه فدا شوم به پیشت
این مرد که بود اهل ِ ایمان
منظور که میرزا سلیمان
چون لیدر ِ اجتماعیون بود
محبوبیتش ز حدّ برون بود
ناچار زیاوران ِ ما شد
سرقفلی ِ این دکان ِ ما شد
این فرد که بود ضدّ فاشیست
در رابطه با جناح ِ ما نیست
هرچند که بود یک دموکرات
در بازی ِ حزب گشت شهمات

امام

بازهم که تو انتقاد کردی
با فوت ِ امام باد کردی !

پاسدار

(به کیانوری )
نورُف دِ بسه چرند گویی

امام 
(به پاسدار )
ساکت ! به تو چه که پند گویی؟
لکن به کجا رسید قصــه َ؟
(کسی جواب نمی دهد ، امام کمی فکر می کند ،

بعد رو به آخوند صاحب منصب):

یا شیخ برو بیار پســتــَه

(آخوند صاحب منصب خارج می شود)

این قصــّه بلند و شب درازَه
ناچار به شبچـــرَه نیازَه
از باغ ِ بزرگ ِ شیخ ِ بی ریش

(آخوند صاحب منصب با یک سینی پسته وارد می شود)

آن سینی پستَه را بنه پیش

(حضار به سینی پسته حمله کرده و هرکدام مشتی چند پسته در جیب 
می ریزند. در طی چند لحظه سینی از پسته خالی می شود.)

امام

بلــَه به کجا رسید قصــّـــَه؟

حضار

آنجا که چریدَه گشت پســـتــَه

امام

لکن من و میرزا سلیمان
در حاشیهَ ی کویر ِ کرمان
کردیم وداع و ترک ِ دیدار
گفتیم به هم خدا نگهدار
(حضار مشغول ی خوردن ی پسته هستند)
هنگام ِ وداع ، آن روانشاد
یک جعبهَ ی رادیو به من داد
هرچند از آن شنیدَه بودَم
لکن به عیان ندیدَه بودم
گفتیم : چگونـَه می کند کار
این جعبَه ی چوبی ِ زباندار؟
گفتند که: ای فقیه ِ مؤمن
باید که بنا نهاد آنتن
یعنی که به یُمن ِ تیر ِ عرعر
با سیم ِ مسی و مُهرهء خر
برپای نمود برج و بارو
تا جعبهء ما شود سخنگو
بردیم خلاصه پی به این راز
کردیم به کار آنتن آغاز
آنروز به یُمن ِ جمعهَ بازار
خرمُهرَه و سیم بود بسیار
اما به دل ِ کویر ِ اکبر
گشتیم و نبود تیر ِ عَرعَر
القصه که عالِمان ِ اَعلام
یعنی فُقهای خوب ِ اسلام
از مسئلهَ جات یاد کردند 
در مسئلــهَ اجتهاد کردند
فی الفور شدیم جمع و آنجا
شورای فقیه گشت برپا
این شُر نتیجه داشت بسیار
یعنی علمای استخواندار
دادند نظر ، قبول کردم
از حدّ خودم عُدول کردم
چون شخص ی شخیص ی اوستادی
آن لحظه به اشتیاق و شادی
می خواست که جعبهء زباندار
آید به سخن ، بگوید اخبار
زینرو نظرات ِ عالمان را
گفتم که کنند خوب اجرا
فی الحال برای وصل ِ منظور
دادم به سران ِ قوم دستور
بُرجی ز جهاز ِ اُشترانم
آمادَه نمود ساربانم
چون برج ِ بلند شد مهـیّــا
گفتم که جناب ِ رادیو را
در صدر ِ جهاز جای دادند
چون شاه به تخت برنهادند
چون تخت ِ بلند شد نهادَه
گفتیم به لشکر و قیادَه
تا جمع شوند دور ِ بارو
فی الفور کنند آب و جارو
شد پهن بنا به میل ِ والی
در پهلوی برج ، فرش و قالی
مجلس چو به فرش گشت تزئین
شیخان ِ بلند پایهء دین
عماّمه ز کلـــّه ها گرفتند
بر مصدر ِ فرش جا گرفتند
بر ریش و سبیل دست بُردند
حلوا چو رسید جملـــَه خوردند
در موقع صرف ِ چای و حلوا
هر شیخ صفات ِ رادیو را
می خواند به نثر و آیه و نظم
اعجاز پیمبر ِ الوالعزم
القصّـــه شکمبــَه ها چو پُر شد
هنگامهء خواب و خُرّ و خُر شد
از عائلــَه خواستم به فوری
یک طفل نشاند توی دوری
القصـّه سِد احمد ِ سه سالهَ
بی گریهَ و ترس و آه و نالــَه
چون تولــَه ی حضرت ِ خودم بود
در سینی ِ مس جلوس بنمود
پیداست که طفل را هماندم
در پهلوی رادیو نشاندم
البته شیوخ ِ خواب بُردَه
حلوا زدَه و زیاد خوردَه
زآیات ِ عظام ِ خُــرّ و پُف کن
بر سُفره زنان ِ لُف ّ و لُف کن
زین جملهء عالمان ِ اسرار
اصلاً کسی نشد خبردار
(دو آخوند که در مجلس به خواب رفته اند
صدای خر و پفشان شنیده می شود)
گفتم به سِداحمد ای پسرجان
در سینی ِ خویش باش پنهان
وقتی که به ریش دست بردم
یک گفتم و تا به دَه شمردم
فوراً بپیچ جان ِ بابا
آن پیچ ِ بزرگ ِ رادیو را
آن طفل ِ زرنگ ِ بی قرینــَه
بنشسته به سینی ِ مسینــَه
یک چند دقیقــَه منتظر بود
تا اینکه ابو اشارَه فرمود
ناگاه به ریش دست بردم
یک گفتم و تا به دَه شمردم
فی الفور سه سالــَه ابن ِ والی
پیچید ز روی بی خیالی
آن پیچ ِ کبیر ِ رادیو را
محشر به کویر گشت برپا
شیخان که به خواب ِ ناز بودند
تا نعرَه ی رادیو شنودند
ناگاه زجای وَرپریدند
برخاستهَ و برون دویدند
این فرقــَه مشایخ ِ مشوّش
چون تیر که در رود ز ترکش
دستار و عمامـهَ جا نهادند
ترسان به کویر پا نهادند
بودند ز اُشتـُران ِ والی
نشخوار کنان در آن حوالی
تا وحشت ِ اهل ِ علم دیدند
چون جملـَه ی عالمان رمیدند
برخاست غبار تا ثُریّا
از ترس ِ شتر ، فرار ِ مـُلاّ
شد نور از آن کویر تبعید
صحرا ز غبار تیرَه گردید
در وحشت ِ شیخ و سُلطهء گــَرد
سگ صاحب ِ خود به جا نیاورد
خر قاطی ِ عالِم و شُتر شد
شیخ از لـَگد ِ الاغ قُر شد
(خر عَرعَر می کند ، افسار می جنبد)
وقتی که فغان و فتنــَه خوابید
صحرا ز غبار پاک گردید
از شیخ و شتر اثر ندیدم
جز عائلَه و پسر ندیدم
گفتم به پسر که : ای دلاور
فی الحال بپیچ پیچ ِ اصغر
این نادرَه طفل سرنپیچید
فی الفور گرفت پیچ و پیچید
ناگاه صدای دلنوازی
همراه ِ نوای گرم ِ سازی
چون نغمــَه ی دلکش ِ قناری
از جعبــَه ِ صوت گشت جاری
گفتم به عیال ، این چه صوتی ست؟
وین لحن ِ هوس نواز از کیست ؟
منزل که به ذوق بود مشهور
گردید از این سؤال مسرور
خندید ملیح و گفت با ناز
از مالک صوت و صاحب ِ ساز
فرمود بدون ِ ترس و تشویش
صوتِ قمر است و ساز ِ درویش

مکتبی از جناح دوراندیش

ای رهبری کبیر ِ خوشنام
بنیانگر ِ انقلاب ِ اسلام
ای جان ِ جهان پر ِ قبایت
وی جمع ِ علوم در عبایت

یکی از حضّار

ای مجلس ِ ما طویله ی تو
روباه ذلیل ِ حیلــه ی تو

کیانوری

الهام دِه ِ کــُمون ِ پاریس
جاری به رگ ِ تو خون ِ پاریس

آخوند صاحب منصب

ای آنکه پیمبــران ِ مُرسل
بودند به دیدن ِ تو مایل

پاسدار

ای کلفت ِ خونه ی تو تاچر
وی چاکر ی خانوم تو کارتر

خر

(عرعر می کند ، افسار می جنبد)

امام

(با اشاره به خر ، به به جمع )

لکن خفَه شید همــَه با هم

حضار

لبیک شدیم ، پس شما هم
دانید که نوکر شمائیم
دُنبالچه ِ خر ِ شمائیم